متافیزیک یا مابعدالطبیعه واژه يی است که اولین بار بعنوان نام آن بخش از آثار ارسطو که در مجموعه آثار او پس از کتاب فیزیک قرار گرفته بود، بوسیلة گردآورندة آن آثار انتخاب شد، سپس عنوان همان علمی شد که ارسطو در آن بخش بدان پرداخته بود؛ علمی که دربارة، احکام موجود بما هو موج چکیده کامل
متافیزیک یا مابعدالطبیعه واژه يی است که اولین بار بعنوان نام آن بخش از آثار ارسطو که در مجموعه آثار او پس از کتاب فیزیک قرار گرفته بود، بوسیلة گردآورندة آن آثار انتخاب شد، سپس عنوان همان علمی شد که ارسطو در آن بخش بدان پرداخته بود؛ علمی که دربارة، احکام موجود بما هو موجود بحث میکند. از آنجا که این دانش دربارة مسائل اساسی بشری همچون خدا، نفس و اختیار بحث میکند، در تاریخ فلسفه همواره مصداق اصلی فلسفه بوده و فقط در دورة جدید است که معرفتشناسی اهمیتی بیشتر از آن پیدا کرده است؛ بعلاوه فیلسوفانی همچون دیوید هیوم و امانوئل کانت، اعتبار آن را انکار کردهاند. از نظر هیوم متافیزیک دانشی بیمعنی است، چون مفاهیم آن فاقد معنی هستند اما از دیدگاه کانت مفاهیم متافیزیک و بتبع آن، گزارههای آن، معنادار هستند ولی بحث دربارة آنها برای عقل نظری ناممکن است و حل مسائل متافیزیک را باید در حوزة عقل عملی یا اخلاق جست. در این مقاله به گزارش و سنجش نظر این دو فیلسوف پرداخته میشود.
پرونده مقاله
بنا بر نظر برخی از فیلسوفان، بیاعتنایی به مسائل تاریخی یکی از ویژگیهای فلسفة تحلیلی در مقایسه با دیگر مکاتب فلسفی است. بهمين دليل همواره اتهامِ بیتوجهی به موضوعات تاریخی (تاريخهراسي) را به فیلسوفان تحلیلی نسبت میدهند و آنها را سرزنش میکنند. در طرح و بیان این ادعا، فیل چکیده کامل
بنا بر نظر برخی از فیلسوفان، بیاعتنایی به مسائل تاریخی یکی از ویژگیهای فلسفة تحلیلی در مقایسه با دیگر مکاتب فلسفی است. بهمين دليل همواره اتهامِ بیتوجهی به موضوعات تاریخی (تاريخهراسي) را به فیلسوفان تحلیلی نسبت میدهند و آنها را سرزنش میکنند. در طرح و بیان این ادعا، فیلسوفان قارهيی و سنتگرا با یکدیگر همداستانند. اما آیا منتقدان فلسفة تحلیلی براهین کافی و قانعکنندهيي برای اين اتهام دارند؟ یا اینکه بیتوجهی به تاریخ، ادعایی بیپایه است که برخاسته از تلقی نادرست و شناخت ناکافی از این نهضت فلسفی است؟ در این مقاله درصدديم از سویی ادعا، استدلالها و شواهد منتقدان را برای عدم آگاهیِ تاریخی در فلسفة تحلیلی روشن کنیم و از سوي ديگر، توجه و دقت در نحوة نگرش فیلسوفان تحلیلی به تاریخ فلسفه و دلایل آنها را بیان نماييم. تأکید ما بر اینست که اولاً، باید میان تاریخانگاری ذاتی، تاریخانگاری ابزاری و تاریخانگاری ضعیف تمایز قائل شد. فیلسوفان تحلیلی شاید با تاریخانگاری ذاتی مخالف باشند ولی نوعی تاریخانگاری ضعیف را میپذیرند. ثانیاً، تأکید بر تمایز تاریخ مسائل فلسفی از تاریخ فلسفه نباید بمعنای تاريخهراسي یا همسانسازی گذشته و حال تلقی شود.
پرونده مقاله
فرضیة بنیادی این مقاله برآمیختن فلسفة نوافلاطونی متأخر با سنت مسیحی و یهودی است. بر این اساس زمینة تطبیق اندیشههای دیونوسیوس با فلاسفة اشراقی و عارف مسلک، بويژه سهروردی در عالم اسلامی، فراهم میشود. ايندو در تفكر برغم تفاوت زمینة تفکر دینی و عرفانی، نظام متافیزیکی واحدي چکیده کامل
فرضیة بنیادی این مقاله برآمیختن فلسفة نوافلاطونی متأخر با سنت مسیحی و یهودی است. بر این اساس زمینة تطبیق اندیشههای دیونوسیوس با فلاسفة اشراقی و عارف مسلک، بويژه سهروردی در عالم اسلامی، فراهم میشود. ايندو در تفكر برغم تفاوت زمینة تفکر دینی و عرفانی، نظام متافیزیکی واحدي را ترسیم میکنند که بر مفهوم رمزی و نقش خلاق نور استوار است. پژوهش حاضر با تمرکز بر اصول این نظام، تشابه آنها را از سه جهت مورد توجه قرار میدهد: شباهت متافیزیکی، شباهت در نفسشناسی و تشابه ساختارهایی که به تبیین آموزة کیهان بالتجلی میانجامد. نویسنده درصدد است از یکسو محور این تشابه را بر اساس هویت خلاق نور تبیین نماید تا بدین سان هویت تجلي يافتگي جهان و فیضان صدوری نور را نمایان سازد و از سوی دیگر، اساس پیوند دوسویه نظام متافیزیکی و اشراقی آنها با جهانشناسی و مبانی نفسشناسی و شهود را آشکار كند. بر اساس شباهت سهگانه این دو نظام، سه نتیجة مهم حاصل میشود: 1ـ پیدایش نظام جهان بالتجلی از الوهیت، 2ـ تبیین ساختار پویای جهان که بر پاية کنش اشراقی در کل عالم حاکم است، 3ـ مبانی نفسشناسی شهود که بنیاد تأله نفس در عالم انوار را ترسیم میکند. با اینهمه، نویسنده نشان میدهد که در نظام متافیزیکی هر دو متفکر، در شیوة رسیدن نفس به تأله، اختلافي آشکار دیده میشود.
پرونده مقاله
مفهوم «اراده» از مفاهیم بنیادين در سنت مابعدالطبیعه غربی است. اگرچه نشانههای مهمی مبنی بر نضجگرفتن این مفهوم در فلسفة کلاسیک یونان و فلسفة قرون وسطی، در دست است، اما از ابتدای عصر جدید بود كه نقش اراده در تفسير جهان، در انديشة هر فيلسوف نسبت به فيلسوف قبلي، برجستهتر چکیده کامل
مفهوم «اراده» از مفاهیم بنیادين در سنت مابعدالطبیعه غربی است. اگرچه نشانههای مهمی مبنی بر نضجگرفتن این مفهوم در فلسفة کلاسیک یونان و فلسفة قرون وسطی، در دست است، اما از ابتدای عصر جدید بود كه نقش اراده در تفسير جهان، در انديشة هر فيلسوف نسبت به فيلسوف قبلي، برجستهتر شد؛ گویی بمرور، نقش شناخت عقلی کمرنگتر و نقش اراده پررنگتر شده است. این مقاله، با الهام از هایدگر و تقویت موضع وی با مستنداتی فراتر از آنچه خودش متذکر شده، سیر مفهوم اراده را از دکارت آغاز نموده و با بررسی دیدگاه اسپینوزا، لایبنیتس، روسو، کانت، فیخته، شلینگ، هگل، شوپنهاور و نیچه، سعي ميكند چگونگی تکوین این مفهوم در عصر جدید، بویژه نسبت اراده با «شناخت» را تحلیل نمايد. غرض آنست که نشان دهيم اهمیت یافتن اراده نزد شوپنهاور و نیچه، اتفاقی نیست و زمینههای ابتدایی چنین تحولی پیشتر و بصورت تدریجی توسط فلاسفۀ عصر جدید فراهم شده بود. همچنین، روشن ميگردد که برخلاف آنچه بیشتر گفته و تفسیر شده، «خواست قدرت» نیچه نه تکمیل پروژۀ شوپنهاوری، بلکه تکمیل ایدئالیسم آلمانی است.
پرونده مقاله