مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Editor's Notesسخن سردبیر58faدکتر حسینکلباسی اشتری2019729Language
Culture
Civilationترديدي نيست كه مقوله «زبان» نه تنها معرف فرهنگ اقوام و ملتها، بلكه مقوم و ضامن حيات آنهاست. از لوازم آن، توجه به مبادي، ساختار، ظرفيت و استعداد زباني و البته مقدم بر آن، تصحيح برداشت و نگاه نادرست رايج نسبت به اين مقوله است: زبان وسيله و ابزار نيست، آنهم ابزاري كه بتوان آن را آزادانه در دست گرفت و مقصود خود را برآورده ساخت. زبان، جلوه ملفوظ و كلامي تفكر است و تفكر نيز اگر نه عين وجود، دستكم آيينهيي است از ساحت وجود كه لاجرم با سعة معنوي خود انسانها نسبت تام دارد. در اينجا، بحث درباره عرضه تعريف جامع و مانع «زبان» نيست؛ سخن بر سر تلقي نادرست از مقولهيي است كه غالباً بمثابه وسيله و ابزار و حداكثر بعنوان نوعي واسطه از آن ياد ميشود. دلايل اين تلقي نادرست چند است:
نخست آنكه ابزار، شيء يا واسطهيي است بيجان، جامد و درنتيجه فاقد رشد و بالندگي. وسيله را ميتوان همه جا برد و در اختيار هركس قرار داد، در حالي كه زبان، وجهي از حيات روحي انسان است كه همانند صاحبش، زنده، پويا و داراي رشد ـ و برعكس، زوال و انحطاط ـ است. اصلاً مقدمه رشد و زبول تمدنها، نخست در زبان آن تمدن آشكار ميشود، بدينصورت كه از زايش، غنا، معاني و روح جاري در زبان ميتوان به وضعيت صاحبان آن پيبرد.
دوم آنكه زبان، جا و مكان معيني ندارد، چه رسد به آنكه آن را قطعهيي در داخل دهان افراد بدانيم. زبان رونوشتي از حيات معنوي انسانهاست كه با تماميت وجودي آدميان نسبت دارد و هرآنچه در آيينه روح و معنا و ضمير انسان منعكس شود، صورت ملفوظ آن در زبان ميآيد.
سوم آنكه بدليل ملازمت زبان با ساحت وجودي انسان، زبان نيز همان حرمت و مقامي را دارد كه خلقت انسان از آن برخوردار است، تا جايي كه در كلام وحي، پس از اشاره به خلقت انسان، تعليم بيان و سخن به ساحت ربوبي نسبت داده شده است. «خَلَقَ الانسان * عَلَّمْهُ البيان» (الرحمن/3 و 4). در سنت ديني ما، زبان چنان حرمتي دارد كه كليد ثواب و عقاب اخروي در آن نهاده شده است و از معبر آن است كه هدايت و ضلالت آشكار ميشود.
سقراط حكيم در رساله كراتيلوس، به منشأ ازلي و آسماني حروف و اسماء و وجه وجودي آن تأكيد دارد و مخاطب خود را آگاه ميسازد كه اسم با مسمّي مناسبتي حقيقي دارند نه اعتباري و قراردادي. شايد به همين دليل است كه برخي متفكران معاصر معتقدند از معبر فقهاللغة (اتيمولوژي) ميتوان به حقيقت اشياء و اعيان پي برد، زيرا حسب آنچه كه در كتاب خدا مبني بر وحدت امت آدميان آمده است «كانالناس اُمة واحدة»(بقره/213). زبان عطيهيي الوهي و آسماني است و اين منشائيت واحد براي اهل نظر، آفاق جديدي را ميگشايد كه جا دارد تبيين و تقرير شود. بنابرين، با زبان معامله شيء و ابزار نميتوان داشت و اگر هم واسطهيي براي تفهيم و تفاهم آدميان قرار گرفته است، از مبادي و شأن آن نميتوان غفلت كرد. بهمين جهت، علم و آگاهي نيز كه در زبان آشكار ميشود، نسبت ظاهر و مظهر را يادآوري ميكند و اگر علم حرمتي دارد، نشانه و جلوه آن نيز از همان حكم برخوردار است.
اگر در فلسفه به زبان توجه و التفات خاصي صورت گرفته است، از قبيل همين وجه وجودي آن است و از همينروست كه فيلسوفان و حكما در بهرهگيري از زبان و واژگان، دقت و وسواس بخرج ميدهند. امروزه شاهد برخي بيدقتيها در ادبيات و واژگان فلسفي در زبان فارسي هستيم و مشخصاً استعمال بيرويه و بعضاً ناآگاهانه از واژگان فرنگي در نوشتههاي فلسفي و شبه فلسفي، آفتي است كه بر پيكر اينگونه نوشتهها نشسته است. برخي نوشتهها در قالب كتاب و مقاله فلسفي آنچنان است كه خواننده ترديد ميكند اين نوشته براي مخاطب فارسي زبان نگاشته شده يا فلان مخاطب اروپايي و فرنگي؟! حجم استعمال كلمات بيگانه در برخي نوشتهها بقدري است كه نه تنها زبان و ادبيات فارسي را تحقير ميكند، بلكه اسباب سوءفهم و خطاي خواننده يا خوانندگان را فراهم ميسازد. بايد پرسيد واقعاً اين چه رويهيي است كه نوشته فارسي براي خواننده فارسي زبان، هيچ تناسبي با قالب و مهمتر از آن، روح حاكم بر اين زبان ندارد؟ شايد نويسندگان اينگونه نوشتهها تعمدي هم نداشته باشند و حسب عادت به اين آفت گرفتار شده باشند، ولي تبعات و زيانهاي ناشي از اين رويه نادرست، دقيقاً در پيكر فرهنگ ظاهر ميشود و بعبارت ديگر، اينگونه نوشتهها، آگاهانه يا ناآگاهانه، فرهنگ ملي و سنت فكري ـ عقلي ما را نشانه رفته است. كسي با كاربرد اصطلاح و واژگان تخصصي در جا و محل خود مخالفتي ندارد و اي بسا برخي كلمات خاص فرنگي، معادل مناسبي در زبان بومي نيافته باشند، در اينصورت نويسنده بخوبي ميداند كه از آن واژه در چه محدوديي استفاده كند، ضمن آنكه دستكم در مورد اصطلاحات فلسفي، اكنون معادلهاي مناسب گوناگوني وضع شده است كه بخوبي افاده معنا كرده و مقصود را ميرساند. كساني كه با اين سخن همداستانند ميدانند كه از وظايف اهل علم، يكي هم افزايش ظرفيتهاي زبان ملي و قومي است و ازاينرو، عالمان خود به وضع معادلهاي مناسب و شايسته براي كلمات بيگانه اهتمام ميورزند، نه اينكه منفعلانه به اقتباس و استعمال صرف دل خوش دارند. آفت مذكور در قلمرو فلسفه، اغلب درباره مكاتب و نحلهها (ايسمها) و گرايشهاي فكري قديم و جديد بچشم ميخورد و در حالي كه براي اين مكاتب، معادلهاي گويا و دقيقي وضعش است، بازهم بعضاً شاهد استفاده از واژگان بيگانه در نوشتههاي فارسي هستيم. اميد اينكه محققان و پژوهشگران و مترجمان گرانقدر ما بيش از پيش به اين معنا التفات و اهتمام داشته و زبان عزيز فارسي را از گزند اينگونه آفتها دور سازند. «ايدون باد»
http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23427مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729A Study of Idah al-Khayr al-Mahd and its Influence over the History of Islamic Philosophy بررسي کتاب ايضاح الخير المحض و تأثير آن در تاريخ فلسفه اسلامي936faغلامحسين احمدي آهنگر2019729The book al-Khayr al-mahd is inspired by Proclus’ Elements of Theology and, in spite of its small size, has exercised the greatest influence upon Islamic philosophy along with Athologia. In this treatise, Proclus has propounded several problems concerning the prime cause, intellect, and soul, which are accepted by Muslim philosophers.
Through posing the four elements of prime cause, existence, intellects, and souls in the cosmological theory of emanation based on effusion, as well as dividing each of the intellects and souls into primary and secondary ones and discussing them based on their ontological places and excellence, Proclus stands at a distance from Plotinus’ theory of emanation.
The translation of al-Khayr al-mahd into Arabic granted it a more visible presence before Muslim philosophers because of its greater conformity with their religious and revealed thoughts. That is why we sometimes confront the same words and statements used in al-Khayr al-mahd in their works. For example, in ‘Amiri’s treatise of Fi al-m‘alim ilahiyyah, the principles and problems discussed in al-Khayr al-mahd have been presented in exactly the same form. However, they have been reflected in a new form in others’ works. In this paper, the writer has tried to demonstrate the influence of this book on Muslim philosophers.
کتاب الخيرالمحض برگرفته از پايههاي الهيات برقلس برغم حجم کمش بهمراه اثولوجيا بيشترين تأثير را در فلسفه اسلامي برجاي نهاده است. برقلس در اين رساله مسائل را در حوزههاي علت اولي، عقول و نفوس مطرح کرده که نزد فيلسوفان مسلمان پذيرفته شده است.
برقلس با طرح چهار بخشي علت اولي، وجود، عقول و نفوس در نظريه جهانشناختي صدور مبتني بر فيض و تقسيم هريک از عقول و نفوس به اولي و ثانوي و طرح آنها براساس جايگاه وجودي و شرافتشان از نظريه صدور فلوطين فاصله ميگيرد.
با ترجمه کتاب الخيرالمحض به عربي بعلت سازگاري بيشتر آن با انديشههاي ديني و وحياني فيلسوفان مسلمان، حضوري پر رنگ نزد آنان يافت؛ بگونهيي که در مواردي عين الفاظ و عبارات الخيرالمحض در آثار آنان آمده است مانند رساله في المعالم الاهيه عامري، اما نزد بقيه، اصول و مبادي و مسائل الخيرالمحض با صورتبندي جديدي آمده است. ما در نوشتار حاضر تلاش ميکنيم تا تأثير آن را نزد فيلسوفان مسلمان اثبات نماييم.
http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23428مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Truth of Man and the True Man in Abulhassan ‘Amiri and Mulla Sadraحقيقت انسان و انسان حقيقي در انديشه ابوالحسن عامري و صدرالدين شيرازي3758faحسن رهبر2019729The discussion of man’s existence and his truth and station in the world of creation has always attracted the attention of philosophers as one of the important philosophical issues. Muslim philosophers have also dealt with the problem of man in their discussions. The fundamental point in philosophical anthropology is to speak about the truth of man as a distinct and chosen existent among all others. Abulhassan ‘Amiri Nishaburi, the Iranian Muslim philosopher, is one of the thinkers who has posed certain discussions regarding the truth of man in his philosophical works. As a result, here the writers have compared his views in this regard with those of Mulla Sadra as a distinguished philosopher with some novel theories about the truth of man. In doing so, they have tried to analyze their ideas and reveal their points of agreement and disagreement. Here, their conception of man as a creature of God composed of soul and body, their conception of the soul as the truth of man and, as a result, their opposition to materialistic approaches can be considered to be among their common points. On the other hand, their views concerning the body-soul relationship and its quality can be viewed as their points of difference. Mulla Sadra believes that the body-soul relationship is a necessary and ontological one, and introduces the steam-like spirit as the mediator between the two. Then, by posing the theory of corporeal origination, he provides a more comprehensive theory. Nevertheless, ‘Amiri considers this relationship to be an accidental one and does provide a clear explanation to justify his position in this regard. It is emphasized that both of them conceive of the intellect as one of the levels of the soul, the element distinguishing man from other existents, and the criterion for the truth of man.بحث درباب وجود آدمي، حقيقت و مقام او در عالم تكوين، بعنوان يکي از مباحث مهم فلسفي همواره مورد نظر فيلسوفان بوده است. حكماي مسلمان نيز در مباحث خود به بحث دربارة انسان پرداختهاند. نکته مهم و اساسي در باب انسانشناسي، سخن از حقيقت انسان بعنوان موجودي متمايز و برگزيده در ميان ساير موجودات است. ابوالحسن عامري نيشابوري، فيلسوف ايراني مسلمان، از جمله کساني است که دربارة حقيقت انسان مباحثي را در فلسفهورزي خود مطرح كرده است که نويسندگان را برآن داشته، نظريات وي را با آراء صدرالمتألهين بعنوان فيلسوفي داراي نظريات نو در باب حقيقت انسان و بعنوان يک حكيم مرجع، به مقايسه و تحليل بگذارد و وجوه اختلاف و اشتراک آنها را نمايان سازد. در اين ميان، تلقي آن دو از انسان بعنوان مخلوق خداوند و مرکب از نفس و بدن و تلقي نفس بعنوان حقيقت انسان و درنتيجه، تقابل با ديدگاههاي مادهباورانه را ميتوان از نقاط اشتراک و تفاوت ديدگاه آنها پيرامون رابطه نفس و بدن و نحوة ارتباط آن دو را ميتوان از نقاط اختلاف آنها قلمداد کرد. ملاصدرا رابطه نفس و بدن را يک رابطه لزومي و وجودي ميداند و روح بخاري را واسطة ميان آن دو ميداند و با طرح نظرية جسمانية الحدوث، نظري جامعتر را ارئه ميدهد، درحالي که عامري رابطة نفس و بدن را رابطهيي عرضي قلمداد ميکند و تبيين روشني از توجيه اين رابطه ارئه نميدهد. همچنين آنها هردو عقل را از مراتب نفس و باعث تمايز انسان از ساير موجودات و ملاک در حقيقت انسانِ ميدانند. http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23429مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Man’s Intellectual and Intuitive Knowledge of the One and the One’s Knowledge of Himself and other than Himself in Plotinus’ Philosophyشناخت عقلي و شهودي انسان نسبت به احد و احد نسبت به خود و غيرخود در فلسفه افلوطين5976faاسدالله حيدرپور کيائي2019729The present paper explores whether, based on Plotinus’ view, man can have a demonstrative and inferential knowledge of the One. It also tries to provide answers to the questions of whether he can describe and explain Him, whether he is capable of having an intuitive and presential knowledge of the One, what kind of knowledge the One has of Himself, and, finally, whether this knowledge is of an intellectual demonstrative nature or of an intellectual-intuitive type. Plotinus believes that man is not capable of attaining a theoretical concept and intellectual-demonstrative knowledge of the One. Therefore, he cannot provide a description and explanation for Him. Nevertheless, he will be able to have intuitive knowledge and presential knowledge of the One under certain conditions. In this case, he will become one with the One in some way. Demonstrative thinking, which is concomitant with plurality in its essence, has no way into the essentially simple and pure One. Accordingly, He is intuitively self-conscious, and since He is the Origin of everything, and since everything is present in Him, He is aware of other than Himself in the same way that He is aware of Himself.مقاله حاضر تحقيقي است در اينباره كه براساس ديدگاه افلوطين آيا انسان ميتواند شناخت برهاني و استدلالي از احد داشته باشد يا خير؟ و آيا ميتواند توصيف و بياني از او ارائه بدهد يا خير؟ همچنين آيا انسان قادر به شناخت شهودي و حضوري از احد هست يا خير؟ احد نسبت به خود از چه نوع شناختي برخوردار است، شناخت عقلي برهاني يا شناخت عقلي شهودي؟ افلوطين بر اين باور است که انسان قادر به تفکر نظري و شناخت عقلي استدلالي از احد نيست و بدينسبب نميتواند توصيف و بياني از او ارائه نمايد ولي انسان در يک شرايط خاص قادر به شهود احد و دريافت حضوري او خواهد بود و بنحوي اتحاد با احد پيدا خواهد کرد. تفکر و انديشه استدلالي که در ذات خود ملازم با کثرت است در احد ذاتاً بسيط و محض راه ندارد، ازاينرو او بنحو شهودي خودآگاه است و چون مبدأ همه چيز است و همه چيز در او حضور دارند، بنحوي که از خود آگاه است از غيرخود نيز آگاه است.http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23430مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729The Relationship between the Pillars of Wisdom and Utopia in Suhrawardi and Platoارتباط بين ارکان حکمت و حکومت آرماني در انديشه سهروردي با تطبيق بر آراء افلاطون7798faسعيد رحيميان2019729The idea of utopia entails extensive discussions with a history as long as the history of humanity. Plato was the first philosopher who portrayed utopia in a philosophical mould. On the other hand, in the Islamic world, Farabi was the pioneer of this view and left it as a legacy to the thinkers living after him until today. Shaykh Shahab al-Din Suhrawardi is one of the philosophers who gives a specific direction to his philosophical thoughts in search of an ideal state; one that emerges from the heart of his Illuminationist ontology and epistemology. The present paper aims to explore this firm relationship and, given the place of Plato’s ideas in Suhrawardi’s philosophy, highlights the points of agreement and disagreement of these two thinkers in this regard.
Considering the similarities between their views, particularly in cases such as man’s interest in a civil society, the conformity and harmony between their ideal state and the order of being and confining the ruling power to the people possessing the knowledge of the truths of the higher world, one cannot deny the independence of Suhrawardi’s philosophy, especially, with respect to the leadership of an ideal state and its leader’s attributes.
انديشه آرمانشهري بحث مفصلي است که قدمتي باندازه تاريخ بشري دارد. افلاطون نخستين فيلسوفي است که جامعه آرماني را در قالبي فلسفي به تصوير كشيده است. از سوي ديگر، در جهان اسلام فارابي آغازگر اين انديشه و ميراث گذار آن براي انديشمندان بعد از خود تا به امروز ميباشد. شيخ شهاب الدين سهروردي از جمله فيلسوفاني است که در جستجوي جامعه کمال مطلوب به انديشه فلسفي خويش سمت و سو ميدهد؛ حکومت مطلوبي که از دل هستي شناسي و معرفت شناسي اشراقي او بدست مي آيد. نوشتار حاضر بر آن است که به بررسي اين رابطه وثيق پرداخته و با توجه به جايگاه افلاطون در نزد سهروردي مواضع وفاق و خلاف اين دو انديشمند را در اين زمينه تعيين کند.
با وجود شباهتهايي بين ديدگاه ايشان، بويژه در مواردي نظير گرايش انسان به جامعه مدني، تطابق و هماهنگي حکومت مطلوب آنها با نظام کائنات و منحصر بودن حاکميت به صاحبان معرفت به حقايق عالم اعلي، از استقلال انديشه سهروردي بخصوص در مبحث رياست حکومت مطلوب و صفات او نميتوان گذشت.
http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23431مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Philosophers and the Esoteric Interpretation of the Qur’an in Ibn Rushdمقام فلاسفه در تأويل قرآن از ديدگاه ابنرشد99126faروح اله عليزاده2019729Like other Islamic philosophers, Abulwalid Muhammed Ibn Rushd, the most prominent philosopher of the West of the Islamic world thought about the relationship between religion and philosophy and created some important works in this regard. From among them, we can refer to Fasl al-maqal, al-kashf ‘an manahij al-adillah fi ‘aqa’id al-malah and Tahafut al-tahafat. In Ibn Rushd’s view, religion and philosophy are in harmony and bear no opposition against each other. In this regard, he argues, “Since Shari‘ah is the truth and invites people to a kind of rational reasoning which is fulfilled by the truth, both are the truth, and the truth is not in contrast to the truth. Rather, both agree with each other and acknowledge each other.” However, saying that philosophy is not in opposition to religion pertains to the innermost of religion and Qur’anic verses because philosophy and rational thinking are sometimes in contrast to the external meaning of religious ideas and verses. Ibn Rushd’s solution for removing such contrasts is to attain the inner meaning of the verses through interpretation. Of course, like Farabi, Ibn Rushd does not believe in the unity of religion and philosophy and merely thinks about their consistency with each other and lack of opposition between them. This is because philosophy and religion have to be independent from each other for the sake of their own safety. Thus we must not mix their related discussions with each other. In the present article, the writers have tackled the problem of the harmony between philosophy and religion from Ibn Rushd’s view in general, and explored his theory of interpretation, in particular. Finally, they argue that one of the most important goals of Ibn Rushd in propounding the discussion of the lack of opposition among religion, philosophy, and interpretation was defending philosophy and giving the right of interpretation to the people of reasoning, who are the same philosophers.ابوالوليد محمد بن رشد، بزرگترين فيلسوف غرب جهان اسلام بمانند ديگر فلاسفه اسلامي در باب نسبت بين دين و فلسفه انديشيد و آثار مهمي در اينباره بر جاي گذاشت که از جمله آنها ميتوان به فصل المقال، الکشف عن مناهج الادله في عقائد المله و تهافت التهافت اشاره کرد. از نظر ابنرشد، دين و فلسفه باهم هماهنگ بوده و تعارضي ندارند. استدلال او در اينمورد چنين است: «الحق لايضاد الحق بل يوافقه و يشهد له». او ميگويد: چون شريعت حق است و دعوت به تفکري (استدلال عقلاني) ميکند که مؤدّي به حق است، پس هر دو حقند و حق با حق متضاد نيست بلکه موافق با آن و گواه بر آن است. اما اينکه فلسفه با دين تعارض ندارد مربوط به باطن دين و آيات قرآني است، چراکه فلسفه و تفکر عقلي گاهي با ظواهر ديني و آيات در تعارض ميافتد. راه حل ابنرشد براي رفع تعارض اين ظواهر با فلسفه، دستيابي به باطن آيات از طريق تأويل است. البته ابنرشد مانند فارابي قائل به وحدت و جمع بين دين و فلسفه نيست و صرفاً به سازگاري و عدم تعارض بين آنها ميانديشد، چراکه فلسفه و دين بخاطر امنيت خود بايد مستقل و مجزا از هم باشد و نبايد بين مباحث آنها خلط کرد. ما در نوشتار حاضر بطور کلي به مسئله هماهنگي فلسفه و دين از نظر ابنرشد و بطور خاص به نظريه او در باب تأويل خواهيم پرداخت و در نهايت خواهيم گفت که يکي از مهمترين اهداف ابنرشد از طرح بحث عدم تعارض بين دين و فلسفه و تأويل، دفاع از فلسفه و اعطاي حق تأويل به اهل برهان که همان فلاسفه باشند، است.http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23432مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Development of the Theory of Categories from Aristotle to Ibn Sinaتطور نظريه مقولات از ارسطو تا ابن سينا127150faرضا رسولي شربياني2019729Aristotle’s view of categories is not a merely linguistic one. His four-fold division of existents and referring to the features of being in the subject and being told in terms of the subject alongside each other indicate his ontological view of categories. In his eyes, they are the windows linking subject and object to each other. He poses the issue of categories to bring thought and reality together. Therefore, the goal of the laws of Aristotelian logic, in addition to analyzing the forms of thinking, is to explain the knowledge of reality as it is reflected in the human mind. The discussion of categories in Aristotle’s logical works functions as a window to the entrance of essentialism in logic and the dominance of Aristotelian metaphysics on his logic. This aspect weakens Aristotle’s logic in presenting and analyzing many propositions and syllogisms and makes the semantic aspect of this logic more prominent in comparison to its formal aspect.
The theory of categories existed in logic books before Ibn Sina. In several cases in the book of categories of al-Shifa, he mentions that there is no place for the discussion of categories in logic and puts it aside in the logic section of al-Isharat. Unlike Aristotle, Ibn Sina’s heedlessness of categories can reveal formalization in logic and its deviation from Aristotle’s essentialism and semanticism.
نگاه ارسطو به مقولات، صرفاً نگاهي زبان شناختي نيست، تقسيم چهارگانه وي از موجودات و ذکر ويژگيهاي وجود داشتن در موضوع و گفته شدن به موضوع در کنار هم حاکي از نگاه هستي شناسانه وي به مقولات ميباشد. مقولات نزد ارسطو دريچههاي ارتباطي عين و ذهن هستند. وي در همبستگي انديشه با واقعيت، مسئله مقولات را مطرح ميکند. بنابرين قواعد منطق ارسطو علاوه بر اينکه تحليل شکلهاي انديشيدن است، هدف آن شناخت واقعيت است؛ آنگونه که در ذهن انسان بازتاب دارد. طرح مقولات در آثار منطقي ارسطو دريچه يي براي ورود ذات گرايي در منطق و تسلط متافيزيک ارسطويي بر منطق وي ميباشد؛ امري که منطق ارسطو را در ارائه و تحليل بسياري از قضايا و قياسات ناتوان و جنبه معنايي اين منطق را در مقايسه با جنبه صوري آن پررنگتر مينمايد.
نظريه مقولات تا پيش از ابن سينا همچنان در کتب منطقي حضور داشته است. وي در موارد مختلفي از کتاب مقولات شفا به اين نکته که جاي بحث از مقولات در منطق نيست، اشاره کرده و در منطق اشارات آن را کنار ميگذارد. برخلاف ارسطو، بيتوجهي ابن سينا به مقولات ميتواند بيانگر صوري سازي منطق و عدول از ذاتگرايي و معنا گرايي ارسطو تلقي شود.
http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23433مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589432019729Athiri’s Heritage: Life and Worksميراث اثيري (حيات و کارنامه اثيرالدين ابهري)151180faمهدي عظيمي2019729Athir al-Din Mufaddal Ibn Umar Abhari (590-663 AH) is a well-known Iranian mutikallim, philosophers, logician, mathematician, and astronomer. So far, Recher, Qanawati, Muwahhid, and Sariogulu have provided some heterogeneous reports of his life and works. In this paper, through criticizing previous studies and based on first-hand historical sources, the writer has tried to give a comprehensive and well-documented report of his life and works. Some of the new findings of this report are as follows: 1) the timeline of Abhari’s life, 2) a bibliography of his works (a list of his manuscripts and printed works), 3) a complete list of his masters, students, and contemporary thinkers, 4) critiques of Recher, Qanawati, and Sariogulu claiming that Abhari’s hometown was Mosul, 5) Sariogulu’s critique stating that Abhari was said to be from Samarqand because either he or his ancestors were originally from this city, and Muwahhid’s critique stating that old sources do not contain any information in this regard, 6) Sariogulu’s critique reporting that Abhari went to primary school in Mosul, 7) ‘Asqalani’s critique and, following it, the critiques of Sarkis, Kordali, and Mudarres Razawi, all claiming that Abhari found shelter with Abu al-fada’ in Hamat, and 8) A critique declaring that Abhari passed away in Mosul.اثيرالدين مفضّل بن عمر ابهري (590-663 ﻫ .ق) متکلّم، فيلسوف، منطقدان، رياضيدان و ستارهشناس پرآوازه ايراني است که تاکنون رشر، قنواتي، آيشنر، موحد و سارياُغلو گزارشهايي ناهمگون از احوال و آثار وي بدست دادهاند. ما در اين نوشتار، با نقد پژوهشهاي پيشين و بر پايه منابع تاريخي دست اوّل، گزارشي يکدست و جامع از احوال و آثار وي برنگاشتهايم. پارهيي از نويافتههاي ما بدين قرارند: 1) گاهشماري زندگي ابهري؛ 2) کتابشناسي او (فهرست نسخ خطي و چاپي)؛ 2) ارائه فهرست کاملي از استادان، شاگردان و معاصران او 3) نقد رشر، قنواتي و سارياغلو که ميگويند زادبوم ابهري موصول بوده است. 4) نقد سارياُغلو که ميگويد ابهري را ازاينروي سمرقندي خواندهاند که خودش يا نياکانش در اصل سمرقندي بودهاند و نقد موحد که ميگويد منابع قديم در اينباره ساکتند. 5) نقد سارياُغلو که ميگويد ابهري در موصل به مدرسه ابتدايي ميرفته است. 6) نقد عسقلاني و ـ بتبع آن ـ نقد سرکيس، کردعلي و مدرس رضوي که ميگويند ابهري در حماة به ابوالفداء پناه برده است. 7) نقد آيشنر که ميگويد ابهري در موصل درگذشته است.http://hop.mullasadra.org/fa/Article/Download/23434