مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317Editor's Noteسخن سردبیر1516faحسینکلباسی اشتریدانشگاه علامه طباطبائی202317از زمره مقاطع حساسّ و درخشان تاريخي كه از قضا بطور خاص با تاريخ فلسفه پيوند مستقيم دارد، قرن پنجم پيش از ميلاد با محوريّت و ميدانداري دو تمدّن اصلي ايران و يونان است. البته آگاهي ما از اين دوره شوربختانه يكسويه است و عمدتاً متكّي بر نوشتهها، منابع و گزارشهاي مورخان يوناني است و از اين سو، يعني جهان ايراني و بطور خاص سرزمين پارس، هيچگونه مدركي در اختيار ما نيست و اگر هست، براي عرصه تاريخنگاري و مستندسازي كارآيي چنداني ندارد.
قرن پنجم را عصر طلايي و شكوفايي فرهنگ و تمدن يوناني ناميدهاند و البته كه در اين تعبير و توصيف حقيقتي نهفته است: در آن دوره، بجز شماري از فيلسوفان، مجموعهيي از هنرمندان، شاعران، دانشمندان، نويسندگان و سياستمداران مهم و تأثيرگذار ظهور كردند كه آثار قلمي و معنوي آنان امروز نيز با گذشت بيش از 25 قرن، همچنان در مركز توجّه هر پژوهش علمي و تاريخي و فرهنگي است.
هرچند از فيلسوفان آن دوره ـ موسوم به پيشاسقراطيان ـ بلحاظ آثار مكتوب، بغير از پاره نوشتهها، كتاب و دفتر و رساله منظّم و كاملي در اختيار نداريم، اما همين مقدار اندك و پراكنده هم براي تاريخ فلسفه و خود فلسفه، منبعي سرشار از تفكّر و تأمّلات عميق نظري است و دور نيست كه هر يك از آنان بعنوان آموزگار فلسفه براي ادوار بعدي خوانده شوند. دربارة نقش و سهم ساير دانشمندان و هنرمندان بسيار گفتهاند و نوشتهاند و امروزه در نوشتههاي مختصر و مفصّل نويسندگان غربي، بعنوان نياي پرافتخار فرهنگ، از آنان همچون پشتوانه درازدامن تاريخي ياد ميشود. نقد و ارزيابي آثار علمي و فرهنگي آن دوره با عنوان تمدن يوناني از جهات مختلفي قابل تأمل است كه به برخي از آن جهات در قالب ملاحظه مقدماتي اشاره ميشود:
1. در عنوان «سرزمين يونان» و «فرهنگ يوناني» قدري مسامحه و اغماض وجود دارد. چنانكه ميدانيم، سرزميني كه امروزه با نام كشور يونان شناخته ميشود، در قديم مشتمل بر مجموعهيي از جزاير و مناطق مستقل و نيمهمستقلاً بوده است كه عمدتاً در سواحل مديترانه و تركيه امروزي ـ آسياي صغير ـ بصورت كولونيها و مستعمرهنشينها پراكنده شده و بهاعتبار مهاجرت ساكنان يونان مركزي ـ آتيكا ـ به مناطق يونانينشين آن دوره، شهرت يافتند. شايد عامل زباني نيز بيتأثير نبوده است، بطوريكه زبانهاي محلي جزاير و مناطق پراكنده آن عصر، پس از مدتي به زبان ـ و البته فرهنگ ـ عمومي يونان قديم خو گرفتند. گذشته از اين، نزاع و مناقشات سياسي و نظامي ميان آن مناطق، همواره در طول قرن پنجم بر قرار بوده است كه مشهورترين نمونه آن، نزاع و رقابت مستمر ميان آتن و اسپارت، بعنوان سمبل تقابل دو فرهنگ و نظام سياسي عصر باستان تلقي شده است. بدين ترتيب، چيزي بنام «دولت واحد» و حتي «وحدت سياسي» تحت عنوان «امپراتوري يونان»، عاري از واقعيت است و اين سرزمينهاي پراكنده، رقيب و حتي دشمن يكديگر، تنها در نقاطي خاص براي حفظ منافع و در مقابل دشمن مشترك به يكديگر نزديك ميشدهاند و لذا اطلاق مفهومي واحد و يكدست بر اين قطعات متكثّر و عمدتاً ناسازگار، خالي از مسامحه نيست.
2. در مورد فيلسوفان و مكاتب و نحلههاي فلسفي نيز همين ملاحظه جاري است. بغير از كساني چون سقراط و افلاطون، اغلب يا تمامي چهرههاي شاخص فلسفي پيش و پس از سقراط، عمدتاً به خارج از قلمرو يونان مركزي تعلق داشتند و در آتن، بعنوان مهاجر و احياناً شهروند درجه دوم محسوب ميشدند. مشهود است كه ارسطو بعنوان بيگانه و مهاجر، براي تأسيس مدرسه خود به خارج از شهر آتن كوچ كرد و در طول فعاليت علمي خود، همواره تحت نظر حاكميت و رقباي خود قرار داشت. اين موضوع در مورد نويسندگان و دانشمندان و هنرمندان نيز صادق است و كمتر چهرهيي در اين عرصهها را ميشناسيم كه از سرزمين اصلي و مركزي يونان آن عصر، بر آمده باشد.
نظير اين موقعيت در دنياي قديم را ميتوان شهر اسكندريه در شمال آفريقا نام بُرد. پس از افول و زوال قدرت سياسي و فرهنگي آتن، جمعيت زيادي از دانشمندان راه اسكندريه را در پيش گرفتند و در آنجا مدارس و حلقههاي علمي، يكي پس از ديگري شكل گرفتند. چنانكه روشن است اطلاق عنواني مانند «تمدن اسكندريه» نيز خالي از اشكال نيست. بهر روي، فارغ از ملّيت و تعّلق افراد به آب و خاك و سرزمين مادري، سخن ما در تحليل و سنجش اصطلاح «تمدن يوناني» با تمركز بر قابلّيت و استعدادهاي ذاتي و جبلّي آنست كه در قياس با تمدنهاي ديگري، نظير هند، چين، مصر و ايران، نياز به بازخواني دارد. براي نمونه، موقعيت و شرايط امپراتوري پارس در همان عصر و برخورداري آن از وحدت سياسي و فرهنگي، دستكم در بازه زماني دويست سال حاكميت هخامنشيان، براي چنين مقصدي ميتواند مَدد رساند.
ملاحظات ديگر در اين زمينه را به يادداشت بعدي واميگذاريم.
از زمره مقاطع حساسّ و درخشان تاريخي كه از قضا بطور خاص با تاريخ فلسفه پيوند مستقيم دارد، قرن پنجم پيش از ميلاد با محوريّت و ميدانداري دو تمدّن اصلي ايران و يونان است. البته آگاهي ما از اين دوره شوربختانه يكسويه است و عمدتاً متكّي بر نوشتهها، منابع و گزارشهاي مورخان يوناني است و از اين سو، يعني جهان ايراني و بطور خاص سرزمين پارس، هيچگونه مدركي در اختيار ما نيست و اگر هست، براي عرصه تاريخنگاري و مستندسازي كارآيي چنداني ندارد.
قرن پنجم را عصر طلايي و شكوفايي فرهنگ و تمدن يوناني ناميدهاند و البته كه در اين تعبير و توصيف حقيقتي نهفته است: در آن دوره، بجز شماري از فيلسوفان، مجموعهيي از هنرمندان، شاعران، دانشمندان، نويسندگان و سياستمداران مهم و تأثيرگذار ظهور كردند كه آثار قلمي و معنوي آنان امروز نيز با گذشت بيش از 25 قرن، همچنان در مركز توجّه هر پژوهش علمي و تاريخي و فرهنگي است.
هرچند از فيلسوفان آن دوره ـ موسوم به پيشاسقراطيان ـ بلحاظ آثار مكتوب، بغير از پاره نوشتهها، كتاب و دفتر و رساله منظّم و كاملي در اختيار نداريم، اما همين مقدار اندك و پراكنده هم براي تاريخ فلسفه و خود فلسفه، منبعي سرشار از تفكّر و تأمّلات عميق نظري است و دور نيست كه هر يك از آنان بعنوان آموزگار فلسفه براي ادوار بعدي خوانده شوند. دربارة نقش و سهم ساير دانشمندان و هنرمندان بسيار گفتهاند و نوشتهاند و امروزه در نوشتههاي مختصر و مفصّل نويسندگان غربي، بعنوان نياي پرافتخار فرهنگ، از آنان همچون پشتوانه درازدامن تاريخي ياد ميشود. نقد و ارزيابي آثار علمي و فرهنگي آن دوره با عنوان تمدن يوناني از جهات مختلفي قابل تأمل است كه به برخي از آن جهات در قالب ملاحظه مقدماتي اشاره ميشود:
1. در عنوان «سرزمين يونان» و «فرهنگ يوناني» قدري مسامحه و اغماض وجود دارد. چنانكه ميدانيم، سرزميني كه امروزه با نام كشور يونان شناخته ميشود، در قديم مشتمل بر مجموعهيي از جزاير و مناطق مستقل و نيمهمستقلاً بوده است كه عمدتاً در سواحل مديترانه و تركيه امروزي ـ آسياي صغير ـ بصورت كولونيها و مستعمرهنشينها پراكنده شده و بهاعتبار مهاجرت ساكنان يونان مركزي ـ آتيكا ـ به مناطق يونانينشين آن دوره، شهرت يافتند. شايد عامل زباني نيز بيتأثير نبوده است، بطوريكه زبانهاي محلي جزاير و مناطق پراكنده آن عصر، پس از مدتي به زبان ـ و البته فرهنگ ـ عمومي يونان قديم خو گرفتند. گذشته از اين، نزاع و مناقشات سياسي و نظامي ميان آن مناطق، همواره در طول قرن پنجم بر قرار بوده است كه مشهورترين نمونه آن، نزاع و رقابت مستمر ميان آتن و اسپارت، بعنوان سمبل تقابل دو فرهنگ و نظام سياسي عصر باستان تلقي شده است. بدين ترتيب، چيزي بنام «دولت واحد» و حتي «وحدت سياسي» تحت عنوان «امپراتوري يونان»، عاري از واقعيت است و اين سرزمينهاي پراكنده، رقيب و حتي دشمن يكديگر، تنها در نقاطي خاص براي حفظ منافع و در مقابل دشمن مشترك به يكديگر نزديك ميشدهاند و لذا اطلاق مفهومي واحد و يكدست بر اين قطعات متكثّر و عمدتاً ناسازگار، خالي از مسامحه نيست.
2. در مورد فيلسوفان و مكاتب و نحلههاي فلسفي نيز همين ملاحظه جاري است. بغير از كساني چون سقراط و افلاطون، اغلب يا تمامي چهرههاي شاخص فلسفي پيش و پس از سقراط، عمدتاً به خارج از قلمرو يونان مركزي تعلق داشتند و در آتن، بعنوان مهاجر و احياناً شهروند درجه دوم محسوب ميشدند. مشهود است كه ارسطو بعنوان بيگانه و مهاجر، براي تأسيس مدرسه خود به خارج از شهر آتن كوچ كرد و در طول فعاليت علمي خود، همواره تحت نظر حاكميت و رقباي خود قرار داشت. اين موضوع در مورد نويسندگان و دانشمندان و هنرمندان نيز صادق است و كمتر چهرهيي در اين عرصهها را ميشناسيم كه از سرزمين اصلي و مركزي يونان آن عصر، بر آمده باشد.
نظير اين موقعيت در دنياي قديم را ميتوان شهر اسكندريه در شمال آفريقا نام بُرد. پس از افول و زوال قدرت سياسي و فرهنگي آتن، جمعيت زيادي از دانشمندان راه اسكندريه را در پيش گرفتند و در آنجا مدارس و حلقههاي علمي، يكي پس از ديگري شكل گرفتند. چنانكه روشن است اطلاق عنواني مانند «تمدن اسكندريه» نيز خالي از اشكال نيست. بهر روي، فارغ از ملّيت و تعّلق افراد به آب و خاك و سرزمين مادري، سخن ما در تحليل و سنجش اصطلاح «تمدن يوناني» با تمركز بر قابلّيت و استعدادهاي ذاتي و جبلّي آنست كه در قياس با تمدنهاي ديگري، نظير هند، چين، مصر و ايران، نياز به بازخواني دارد. براي نمونه، موقعيت و شرايط امپراتوري پارس در همان عصر و برخورداري آن از وحدت سياسي و فرهنگي، دستكم در بازه زماني دويست سال حاكميت هخامنشيان، براي چنين مقصدي ميتواند مَدد رساند.
ملاحظات ديگر در اين زمينه را به يادداشت بعدي واميگذاريم.
http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/40697مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317Philanthropia in Ancient Greece and its Relationship with Paideiaفیلانثروپیا در یونان باستان و رابطة آن با پایدیا1736faمجیدملایوسفیدانشگاه بین المللی امام خمینی قزوینمریمصمدیهدانشگاه مراغه2022524The present paper investigates the relationship between philanthropia and paideia based on the texts of classical Greece. The term “philanthropia” was first used in a play called Prometheus Bound by Aeschylus and was later used repeatedly in some of the literary and philosophical works of the Classical Greece. In this play, philanthropy has been attributed to Prometheus because he stole fire from Zeus to give it to human beings and save them from destruction. In the comedy Peace by Aristophanes, the god Hermes has been introduced as philanthropist because he makes it possible for the humankind to access peace. In Isocrates’ speech, the term philanthropist is applied to political leaders and people who posses the highest level of virtues and share such gifts as knowledge with others. Moreover, in the fourth book of Laws, Plato introduces Cronos a philanthropist because, during his reign, he tried to consolidate the pillars of culture and civilization in society. In the dialogue Euthyphro, Socrates considers himself to be a philanthropist because he shares his knowledge with others. As attested by Aristotle, philanthropia is an essential and intrinsic quality; however, it develops a knowledge-based form through paideia. On the other hand, those existents who are called philanthropists try to develop paideia and spread it in their society.نوشتار حاضر از طريق بررسي متون برجاي مانده از عصر كلاسيك يونان باستان، به بررسی ارتباط میان فیلانثروپیا (انسان دوستی) و پایدیا (تعلیم و تربیت) در اين دوره ميپردازد. اصطلاح فیلانثروپیا نخستینبار در نمایشنامه پرومتئوس در بند، نوشتة آیسخولوس بکار رفته و بعدها در برخي از آثار ادبی و فلسفی دورة کلاسیک یونان باستان استفاده شده است. در این نمایشنامه، انسان دوستی به پرومتئوس نسبت داده شده، چراکه او آتش را از زئوس دزدیده تا به انسان بدهد و آنها را از نابودی رها سازد. در کمدی صلح اریستوفان نیز ايزد هرمس با صفت انسان دوست معرفی شده زيرا دستیابی به صلح را برای انسانها ممكن میسازد. در سخنرانی ایسوکراتس، اصطلاح انسان دوست بر رهبران سیاسی و انسانهایی اطلاق میشود که از بالاترین فضایل برخوردارند و نعمتهایی همچون معرفت را با دیگران به اشتراک میگذارند. افزون بر این، افلاطون نیز در کتاب چهارم قوانین، کرونوس را فردي انسان دوست معرفی میکند، بدين دليل که در شیوة حکومت سعی میکند فرهنگ و تمدن را در میان انسانها برقرار سازد. در رسالة اوتیفرون نیز، سقراط خود را از آن جهت که دانسته های خویش را با انسانهای دیگر بهاشتراک میگذارد، انسان دوست دانسته است. همانگونه كه ارسطو اذعان کرده، فیلانثروپیا امری ذاتی و فطری تلقی میشود، اما با اینحال از طریق پایدیاست که شکل فضیلتمندانه بخود میگیرد. در مقابل، موجوداتی که به فیلانثروپوس متصف شده اند، موجوداتی هستند که در راستاي شکلدادن به پایدیا و توسعة آن در جامعة خویش، تلاش میکنند.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/37394مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317An Analytic Critique of the Reductionist Approach to Islamic Philosophyتحليل و نقد نگرش تقلیل¬گرایانه به فلسفة اسلامی3766fa زهرا مظاهریدانشکده حقوق، الهیات و علوم سیاسی، دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات تهران، تهران، ایرانسیدمحمدکاظمعلویدانشگاه حکیم سبزواری2022426One of the recent debates regarding Islamic philosophy focuses on its originality and the questions of the “possibility of Islamic philosophy”. This identity-related problem has a significant effect on the history and future of Islamic philosophy. The view of the opponents of the originality of this denomination, including Orientalists, Western historiographers, some Arab scholars, and those who are against any kind of religious philosophy can be considered to be reductionist. In their theories, they have reduced Islamic philosophy to a philosophy imitating Greek philosophy, Islamic Kalām and theology, and Arabic philosophy. Opposing Orientalists and historiographers view Greek philosophy as the base and Islamic philosophy as one of its branches. Some of the opponents believe that any attempt at establishing Islamic philosophy is in vain by insisting on the incompatibility of religion and philosophy. Moreover, by rejecting the possibility of religious philosophy, including Islamic philosophy, they maintain that the use of the word Islamic as an adjective for philosophy, as an intellectual science, is not justified and, thus, equate Islamic philosophy with Kalām and theology. Some other opponents, including Arabs, avoid the use of the phrase “Islamic philosophy”, and, by emphasizing the language of philosophical texts in Islamic tradition, call it Arabic philosophy. They limit Arabic philosophy to the Arab race and believe that this view is supported by history of philosophy. The present paper provides a critical analysis of the proponents of reductionist approaches to Islamic philosophy and aims to demonstrate and defend the necessity of its originality as a historical reality.یکی از مناقشههاي معاصر دربارة فلسفة اسلامی، مناقشه در اصالت آن، يعني پرسش از «امكان فلسفة اسلامي» است. این مسئلة هویتی، در تاریخ و آیندة فلسفه اسلامی تأثیري بسزا دارد. آراء منکران اصالت فلسفة اسلامی ـ اعم از مستشرقان، مورخان غربی، برخی از عرب زبانان و مخالفان هرگونه فلسفة دینی ـ را میتوان تقلیلگرایانه دانست. در این نظريات، فلسفة اسلامی به چند موضوع فروکاسته شده است: فلسفهيی تقليدگر از فلسفه یونان، کلام و الهیات اسلامی و فلسفة عربی. مستشرقان و مورخان مخالف، فلسفة یونانی را اصل و فلسفة اسلامی را فرع بر آن دانسته اند. برخی مخالفان با پافشاري بر عدم سازگاری دین و فلسفه، تلاش براي ایجاد فلسفة اسلامی را بیهوده دانسته و با اعتقاد به عدم امکان فلسفة دینی، ازجمله فلسفة اسلامی، قید اسلامی برای فلسفه ـبعنوان علم تعقلی ـ را جایز ندانسته و فلسفة اسلامی را همان کلام و الهیات پنداشته اند. مخالفان دیگر، ازجمله عرب زبانان، از بكارگيري تعبير فلسفة اسلامی امتناع ورزیده و با توجه به زبان متون فلسفی در سنت اسلامی، آن را فلسفة عربی نامیدهاند. آنها فلسفة عربی را مختص به نژاد عرب تلقي كرده و همان را محقق در تاریخ فلسفه دانستهاند. مقاله پيشرو به تحلیل و نقد مدعیات تقلیلگرایانه در باب فلسفة اسلامي پرداخته و تلاش ميكند اصالت آن را بعنوان واقعیتي تاریخی، اثبات و از ضرورت آن دفاع نمايد.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/36756مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317The Relationships Among Eros, Techne, and Philosophy in Plato’s Symposium and Phaedrus (With a Critical Emphasis on the Views of Vlastos and Nussbaum)نسبت اروس، تخنه و فلسفه در دو محاورة¬ مهمانی و فدروس افلاطون (با تأکید بر نقد آراء ولاستوس و نوسباوم)6792faجاويدكاظميدانشگاه بين المللي امام خميني(ره)سید محمدحکاکدانشگاه بین المللی امام خمینیعلينقي باقرشاهيدانشگاه بين¬المللي امام خميني (ره) قزوين محمدرعايت جهرميدانشگاه بين المللي امام خميني ره2022718Eros, the Greek god of love, in addition to its different meanings in the pre-Socratic mythological and philosophical history, has been used in Plato’s philosophy in different senses. This diversity has misled its interpreters in translating it into erroneous meanings such as love. The present paper examines the meaning of eros in Plato’s two Dialogs of Symposium and Phaedrus and then explores its relationship with philosophy and techne. In the dialog of Symposium, after being used in some different meanings, Eros is used in the sense of the longing and desire for observing absolute beauty, which is the same philosophy. This is because in Plato’s philosophy, the difference between the Idea of the good (philosophy is a motive for viewing it) and the Idea of beauty is mentally-posited. In other words, the Ideas of the good and absolute beauty are the same truth that is viewed from two points of view. Now that dialectics – an activity in which multiple details are recognized from the one and the one from multiple details – is introduced in the dialog of Phaedrus as an instrument of techne, it can be concluded that the Platonic lover, and the philosopher cannot perceive the Idea of beauty (or the good) unless through techne. The major problems in this paper are discussed based on the views of two interpreters of Plato, Gregory Velastos and Martha Nussbaum.«اروس» بعنوان خدای عشق یونانی، علاوه بر معاني مختلفی که در تاریخ اساطیری و فلسفی پیش از سقراط داشته، در فلسفة افلاطون نیز با تعابیر گوناگوني آمده است. این تنوع معانی سبب شده كه مفسران وی در تفسیر آن مرتكب خطا شوند؛ از جمله در ترجمة اروس به عشق. در مقالة حاضر به بررسی معناي اروس در دو محاورة مهمانی و فدروس افلاطون، و ارتباط آن با «فلسفه» و «تخنه» پرداخته شده است. اروس در محاورة مهمانی، پس از بیان چند معنای مختلف، سرانجام بمعناي اشتیاق و آرزو به مشاهدة زیبایی مطلق بکار رفته که در حقیقت همان فلسفه است، چراکه در انديشة افلاطون، تفاوت میان ايدة خیر (که فلسفه انگيزهيي برای مشاهدة آن است) و ايدة زیبایی، تفاوتی اعتباری است؛ بدین معنا که ايدة خیر و زیبایی مطلق یک حقیقتند که از دو دریچه به آن نگریسته شده است. حال از آنجاکه دیالکتیک ـ یعنی فعالیتی که در آن جزئیات کثیر از واحد، و واحد از جزئیات کثیر شناخته ميشود ـ در محاورة فدروس بعنوان ابزار تخنه (Technites) معرفی شده، ميتوان چنین نتیجه گرفت که عاشق افلاطونی ـ بمعنایی كه در این مقاله مطرح شده ـ و فیلسوف جز از طریق تخنه به درک ايدة زیبا (یا خیر) نائل نخواهند شد. تحلیل مباحث مقاله، با تکیه بر نقد آراء دو مفسر افلاطون، پروفسور گرگوری ولاستوس و مارتا نوسباوم، انجام خواهد شد.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/38549مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317The Role of Religious Beliefs of Khwajah Naṣīr al-Dīn Ṭūsī in his Association with and Dissociation from the Ismā‘īlīsنقش گرایشهای اعتقادی خواجه نصیرالدین طوسی در اقبال و ادبار وی نسبت به اسماعیلیان93114faسیدمحسنحسینیدانشگاه شهید رجائیعینالله خادمیدانشگاه تربیت دبیر شهید رجاییحوریهشجاعی باغینیتربیت دبیر شهید رجاییمحمد وحیدصمیمیدانشگاه تربیت دبیر شهید رجائی202261A collection of factors underlay Khwajah Naṣīr al-Dīn Ṭūsī’s association with and dissociation from the Ismā‘īlī sect. This paper aims to disclose the role of his religious beliefs in his interactions with this religious sect. Ṭūsī’s education was completed in an atmosphere of Twelver Shi‘ite philosophy, but in his youth he was also disenchanted with the existing imitative beliefs and dogmatic emphasis on extrinsic features of Sharī‘ah. This led him to develop an interest in some Ismā‘īlī teachings such as their attention to the esoteric meaning of religious texts and join this sect in response to their invitation. Of course, the undesirable conditions in the political-religious geography of the east of the Islamic world had also limited Ṭūsī’s choices. Nevertheless, based on some historical reports of the time of his relationship with the Ismā‘īlīs and some of his works that had been written in conformity with Ismā‘īlī ideas, it can be said that he had some ideological disagreements with them after joining the sect. His reaction after his separation from the Ismā‘īlīs, whom he has introduced as atheists and non-Muslims in his Kalāmī books, demonstrate his ideological conflicts with this sect. In fact, Ṭūsī joined the Ismā‘īlīs in his youth because of his religious ideas and, later, separated from them for the same reason. He revealed his ideological opposition to them in his Kalāmī written works. در اقبال و ادبار خواجه نصیر نسبت به فرقة اسماعیلیه، مجموعهيی از عوامل دخیل بوده است. این مقاله به آشکارسازی نقش گرایشهای اعتقادی وی در تعامل با این فرقة مذهبی پرداخته است. دانشاندوزي خواجه نصیرالدین طوسی در فضای انديشة شیعه دوازده امامی بوده اما در جوانی از باورهای تقلیدی موجود و جمود بر ظواهر شریعت رویگردان بود. همین موضوع سبب شد به بعضی آموزههای اسماعیلیان همانند توجه به باطن متون مذهبی، گرایش پیدا کند و در پي دعوتی که از وی بعمل آمد، به این فرقه بپیوندد. البته اوضاع نابسامان موجود در جغرافیای سیاسیـمذهبی شرق جهان اسلام نیز انتخابهای خواجه را محدود کرده بود. اما بر اساس بعضی گزارشهای تاریخی از زمان اقامت او در میان اسماعیلیان، و نيز بعضی آثار مکتوب وی که بر وفق عقاید اسماعیلیان نگاشته شده، میتوان گفت خواجه پس از پیوستن به این فرقه، با آنها دچار اختلاف عقیدتی شده است. عکسالعمل او پس از جداییش از اسماعیلیان، که آنها را در کتب کلامیش ملحد و خارج از اسلام معرفی کرد، اين اختلاف را تأیید ميكند. در واقع، خواجه نصیر بر اساس گرایش اعتقادیش در جوانی به این فرقه پیوست و پس از آن، بدليل اختلاف اعتقادی از آنها جدا شد و با نگارش آثار کلامی، تضاد عقیدتیش با این گروه را آشکار نمود.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/37951مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317Aeons in Christian Gnosticism (Based of Saint Irenaeus’ Reports)ایونها در مکتب گنوسیسم مسیحی (بر اساس گزارشهای قدیس ایرنئوس)115136faحجت الله عسکری زاده واحد علوم و تحقیقات تهران 2022616Aeons are among fundamental concepts in Christian gnosticism. On the one hand, they are rooted in the myths of ancient Greek gods and, on the other hand, they originate in Platonic philosophy and school and are integrated with the elements of Christianity and the Holy Book. Therefore, a conceptual and technical explanation of Aeons is important and plays a significant role in understanding the origins of early philosophical schools and ideas. Gnosticism and its founders, such as Valentinus, precede Plotinus, the founder of Neo-Platonism; hence, a clarification of gnostic concepts and, particularly, an analysis of the emanation of existents are of great importance in this school. Moreover, the etymology of dualism in gnosticism speaks of its original and fundamental relationship with Zoroastrian wisdom and the magi’s religion in ancient Iran. Therefore, a study of this point can reveal the integration of philosophical elements in ancient Iran and ancient Greece and the New and Old Testaments. Accordingly, this paper is intended to explain the concept of Aeons and the reasons of their emergence in Christian gnosticism based on Saint Erenaus’ reports and through investigating their roots in the technical philosophical terms in ancient Greece and the New and Old Testaments.ایونها از مفاهیم بنیادین در مکتب گنوسیسم مسیحی هستند. آنها از يكسو ریشه در اسطورههای خدایان یونان باستان دارند و از سوي دیگر، از فلسفه و مکتب افلاطونی برخاسته و با عناصر آیین مسیحی و کتب مقدس تلفیق یافتهاند. بهمين دليل تبیین آنها بلحاظ مفهومی و اصطلاحی، از چند وجه اهمیت پیدا میکند و نقشي مهم در فهم ریشة مکاتب و آراء فلسفی و حکمی قدیم خواهد داشت. مکتب گنوسیسم و بنیانگذاران آن، همچون والنتینوس، بلحاظ زمانی بر افلوطین، مؤسس مکتب نوافلاطونی، مقدمند؛ بنابرین تبیین مفاهیم مکتب گنوسیسم و بویژه تحلیل نحوة صدور موجودات در این مکتب، اهمیتی بسزا دارد. از طرف دیگر، ریشهیابی ثنویت در مکتب گنوسیسم از ارتباط ریشهيی و بنیادین آن با حکمت زرتشت و آیین مجوس در ایران باستان حکایت دارد؛ از اينرو توجه به این موضوع میتواند تلفیق عناصر حکمی و فلسفی در ایران باستان، فلسفة یونان باستان و کتب مقدس عهد قدیم و عهد جدید را به ما نشان دهد. بر همين اساس نوشتار حاضر تلاش میکند مفهوم ایونها و مراتب صدور آنها در مکتب گنوسیسم مسیحی را بر اساس گزارشهای قدیس ایرنئوس توضیح دهد و با ریشهیابی این اصطلاحات و مفاهیم در میان واژگان یونان باستان و کتب مقدس عهد قدیم و جدید، به تبیین موضوع بپردازد. http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/38109مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317Development of the Concept of Free Will in the View of Modern Philosophersسیر تحول مفهوم «اراده» نزد فلاسفۀ مدرن137162fa روح الله کریمیدانشگاه تهران2022416The concept of free will is one of the fundamental concepts in Western metaphysical tradition. Although there are some important signs regarding the origination of this concept in Greek classical philosophy and Middle Age philosophy, it was just at the beginning of the modern period that the role of free will in the interpretation of the world was more highlighted in the thoughts of each philosopher more than those of the previous one. It seems as if the role of rational knowledge has become gradually less important in this process while the role of free will has become more significant. Inspired by Heidegger, the author has tried to strengthen his standpoint by yielding more proofs than he has offered in order to examine the development of the concept of free will. In doing so, he starts with Descartes and, by investigating the views of Espinoza, Leibniz, Rousseau, Kant, Fichte, Schelling, Hegel, Schopenhauer, and Nietzsche, aims to analyze the quality of the development of this concept, particularly the relationship between the free will and knowledge in the modern period.
The purpose is to show that the significance of free will for Schopenhauer and Nietzsche is not accidental, and the preliminary contexts of such a development had been previously and gradually paved by modern philosophers. The findings of this study indicate that, unlike the previous comments and interpretations, Nietzsche’s “will to power” is not a complement to a Schopenhaurian project but, rather, a complement to German idealism.
مفهوم «اراده» از مفاهیم بنیادين در سنت مابعدالطبیعه غربی است. اگرچه نشانههای مهمی مبنی بر نضجگرفتن این مفهوم در فلسفة کلاسیک یونان و فلسفة قرون وسطی، در دست است، اما از ابتدای عصر جدید بود كه نقش اراده در تفسير جهان، در انديشة هر فيلسوف نسبت به فيلسوف قبلي، برجستهتر شد؛ گویی بمرور، نقش شناخت عقلی کمرنگتر و نقش اراده پررنگتر شده است. این مقاله، با الهام از هایدگر و تقویت موضع وی با مستنداتی فراتر از آنچه خودش متذکر شده، سیر مفهوم اراده را از دکارت آغاز نموده و با بررسی دیدگاه اسپینوزا، لایبنیتس، روسو، کانت، فیخته، شلینگ، هگل، شوپنهاور و نیچه، سعي ميكند چگونگی تکوین این مفهوم در عصر جدید، بویژه نسبت اراده با «شناخت» را تحلیل نمايد. غرض آنست که نشان دهيم اهمیت یافتن اراده نزد شوپنهاور و نیچه، اتفاقی نیست و زمینههای ابتدایی چنین تحولی پیشتر و بصورت تدریجی توسط فلاسفۀ عصر جدید فراهم شده بود. همچنین، روشن ميگردد که برخلاف آنچه بیشتر گفته و تفسیر شده، «خواست قدرت» نیچه نه تکمیل پروژۀ شوپنهاوری، بلکه تکمیل ایدئالیسم آلمانی است.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/36625مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589131202317The Question of the Consistency of Intellectual Arguments and Intuition: Evolution of Fundamental Principles پرسش از سازگاری برهان، عقل و شهود؛ تطور بنیانها163184faقاسمپورحسندانشگاه علامه طباطبایی2023117 Fārābī and Ibn Sīnā’s philosophies are based on reason, and the further we go from these two philosophers, intuition and unveiling replace philosophical reasoning. The most important feature of the School of Isfahan is considered to be the synthesis of these two rational and gnostic approaches. This school of philosophy claims to have integrated philosophical and demonstrative aspects of affairs with religious teachings and, specifically, the Imāmīyah Qur’anic-narrative thoughts. All thinkers of the School of Isfahan have comprehensively explained and extended the Imāmīyah ḥadīth or commented on them based the Qur’anic intellectual wisdom. The secretive and allegorical approach to interpretation became prevalent in Ibn Sīnā’s time; however, writing commentaries on ḥadīths and traditional thoughts are among the unique characteristics of the philosophical school of Isfahan. This method has been in use since then, and some of the prominent post-Sadrian philosophers view writing interpretations and comments on Qur’anic verses as an inseparable part of philosophical tradition. Perhaps, the only exception here who has emphasized the distinction between these two fields is ‘Allāmeh Ṭabāṭabā’ī. Nevertheless, the fundamental question here is whether the School of Isfahan, with Mullā Ṣadrā’s philosophical system at its center, represents a philosophical and demonstrative school of thought or depends on religious thought and employs argumentation merely to access previously-established and correct thoughts. Mullā Ṣadrā and his followers have paid attention to this problem and emphasized the consistency of these two methods. The most important questions in this discussion include the following: 1) Is the method of rational argument completely different from the religious method? 2) If they are different, which depends on which? 3) Which is the basis in Mullā Ṣadrā’s philosophy: rational reasoning or defending Sharī‘ah and revealed thoughts? How could rational affairs, which can be verified or rejected, and Shar‘ī teachings, which cannot be rejected, be compatible with each other? Here, the author tries to show that Mullā Ṣadrā’s effort to establish this consistency has not been much successful. In fact, in doing so, he has had to either forget about rational reasoning or interpret the religion rationally to prove their consistency.شالودۀ فلسفۀ فارابی و ابنسینا بر محور عقل استوار است و هرچه از ایندو فیلسوف دور میشویم، شهود و کشف، جای عقل فلسفی را میگیرد. مهمترین ویژگی مکتب اصفهان را آمیزش دو رهیافت عقلی و عرفانی دانستهاند. مدعای این مکتب، تلفیق وجه حکمي و برهانی با آموزههای دینی و بطور خاص اندیشههای قرآنيـروایی امامیه است. تمامي متفکران مکتب اصفهان به شرح و بسط جوامع حدیثی امامیه پرداخته یا تفسیری بر مبنای حکمت عقلی از قرآن نگاشتهاند. رویکرد تفسیر رمزی و تمثیلی گرچه از ابنسینا رواج پیدا کرد اما شرح بر احادیث و جوامع روایی از ویژگیهای منحصر بفرد مکتب اصفهان است. این مشی تاکنون ادامه پیدا کرده و فیلسوفان برجستۀ پساصدرایی نیز اهتمام به تفسیر آیات و شرح روایات را بخشی جداییناپذیر از سنت فلسفی تلقی کردهاند. شاید در این میان تنها علامه طباطبایی استثنا باشد که تمایز ایندو قلمرو را مورد توجه و تأکید قرار داده است. بههر روی، پرسش اساسی اینست که آیا مکتب اصفهان و در رأس آن، نظام فلسفی ملاصدرا، یک اندیشۀ فلسفی و برهانی است یا تابعی از اندیشۀ دینی بوده و مبنای برهان صرفاً برای دستیابی به تفکری از پیش صادق، بکار گرفته شده است؟ ملاصدرا و پیروانش به این معضل توجه داشته و بر سازگاری این دو شیوه تأکید نمودهاند. پرسشهاي مهم در این بحث عبارتند از: 1ـ آیا باید روش برهان عقلی و منهج کاملاً دینی را متمایز و متفاوت تلقی کرد؟ 2ـ در صورت تمایز، کدامیک تابع دیگری است؟ 3ـ آیا در فلسفۀ ملاصدرا برهان عقلی، اصل است یا دفاع از شریعت و اندیشههای وحیانی؟ 4ـ امور عقلی که قابل اثبات و رد هستند و آموزههای شریعت که ردناپذیر و انکارناشدنیاند، چگونه قابل جمع میباشند؟ در این نوشتار کوشش خواهیم کرد تا نشان دهیم تلاش ملاصدرا برای ایجاد این سازگاری، چندان قرین توفیق نبوده و مجبور شده یا دست از برهان عقلی بشوید یا دین را مورد تأویل عقلی قرار دهد تا سازگاری را امکانپذیر نماید.http://hop.mullasadra.org/en/Article/Download/40824