مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621سخن سردبير110faدکتر حسینکلباسی اشتری201748سرآغازها هميشه و در همه جا مورد توجه ـ و البته روشنگر و راهنما ـ بودهاند. آدمي هيچگاه از پرسش و گفتگو دربارة سرآغاز فرهنگ و تمدن در اينجا و آنجا و مناشي و منشأ مقولاتي چون زبان و هنر و دين و اعتقاد و آداب و بطور كلّي ساحتها و شئونات گوناگون انساني خسته و ملول نشده، بلكه مستمراً به طرح مجدّد آن علاقه نشان داده است. پرسش و گفتگو دربارة سرآغاز فلسفه نيز پيشينة درازي دارد و هر از گاهي نوشتهيي تازه درباب اينكه چرا مثلاً يونانيان را آغازگران و پيشقراولان فلسفه ناميدهاند، چاپ و منتشر ميشود. بظاهر در اين زمينه اتفاقنظر و اجماعي صورت گرفته كه جاي هيچ ترديدي را باقي نميگذارد؛ يعني ظاهراً در اينكه «ايونيا» و «حكماي ملطي» همانا طلايهداران تفكر فلسفي بودهاند، هيچكس ترديد نميكند. روشن است كه اين معنا متكي به دلايلي است و آن دلايل هم در حكم حجّتهاي قاطع، مورد پذيرش اهالي فلسفه قرار گرفته است. شايد دليل اصلي اين نظر به گزارش يا گزارشهاي مورخان و نويسندگان قديم ـ نظير ديوگنس لائرتيوس و اثر معروف وي بنام حيات فيلسوفان نامدار ـ بازگردد كه در خلال آن فهرستي از متفكران يونان و روم همراه با آثاري از آنان از حدود قرن هفتم پيش از ميلاد به اينسو عرضه شده و احياناً ترجمهيي در آراء و احوالات شخصي آنها نيز ضميمه شده است. اغلب و يا تمامي صاحبان تراجم و ملل و نحل و فهرستنويسان نيز به به استناد همين سنخ از گزارشها، سيري از تحوّل و تطوّر آراء فيلسوفان را از عهد يونان باستان تا عصر خويش منعكس ساختهاند (براي نمونه، سيسرون و پلوتارك و پوليبيوس). اما دليل ديگري كه معمولاً در كتابهاي تاريخ فلسفه ـ و البته بكرّات ـ از آن ياد ميشود و البته در عِداد مشهورات و مسلّمات بشمار آمده آن است كه چون منشأ واژه فلسفه، مصدر «فيلوسوفيا» و صورت اسمي آن «فيلوسوفوس» است و از آنجا كه ايندو و مشتقات آن، واژههايي يونانيند و در كلمات برخي حكماي قديم نيز استعمال شدهاست، حكايت از آن دارد كه منشأ فلسفه سرزمين ايونياست. اكنون قصد مناقشه در اعتبار و اتقان اين دلايل را نداريم؛ زيرا از قضا نه سودمند است و نه حتي موّجه و نگارنده نيز نه در موضع مخالفت با فلسفه است و نه قصد همراهي و همسخني با جماعت طاعنين به فلسفه را دارد؛ زيرا اغلب آنانكه از سر مخالفت با فلسفه درميآيند، به خدشه در همين دلايل سخت علاقه نشان ميدهند! مخالفت با فلسفه فينفسه مذموم نيست؛ ولي اولاً، طعن و ذّم شاخهيي از دانش و اهالي آن دانش چيزي جز عصبيّت و ناپختگي نيست و ثانياً، زبان و لحن طعنزنندگان نه برهان و دليل، بلكه تكفير و اهانت و حداكثر آنكه بيان جدلي است. در اينجا سخن ما تأمل و توقف در چيز يا چيزهايي است كه احياناً صورت مشهور و مسلّم يافته، پوشانندة حقيقت است و اساساً روح تفكر و فلسفه با آن ناسازگار است. ما تنها به ذكر ملاحظاتي چند اكتفا ميكنيم:
1. شايد هيچ قومي باندازة يونانيان به نوشتن و ثبت افكار و احوال و دستاوردهاي خويش علاقه نشان ندادهاند. از قضا همين عامل سبب شده است كه امروز ما آگاهي نسبتاً دقيقي از صُور و اشكال مدني، سياسي، هنري، ديني و فرهنگي آنان در دست داشته باشيم. يقييناً آگاهي ما از چهرهها و مكاتب و عقايد فلسفي آن عصر نيز از همين علاقه آنان به ثبت و ضبط دستاوردهايشان نشئت ميگيرد؛ چرا كه در غير اينصورت هيچ نشانه و مدركي از آراء و عقايد مردماني در 27 قرن پيش از ما وجود نميداشت و چيزي نبود كه بتوان آن را از كاوشهاي باستانشناسي و گمانهزنيهاي تاريخي بدست آورد. البته تأثير و ماندگاري ميراث علمي و فرهنگي اقوام صرفاً متكّي به حجم آثار باقي مانده از آنها نيست؛ زيرا تمدنهايي بودهاند كه آثار خام يا صورتبندي شدهيي از آنها را امروزه در دست داريم، اما تأثيري عملاً در راه و رسم و آداب و مناسبات بشر جديد نداشته و ندارند. در عين حال نميتوان انكار كرد كه حجم وسيعي از آثار ادبي، هنري، علمي و فلسفي يونانيان در فاصله 2700 سال اخير، عرصه حيات فرهنگي غرب و بتبع آن عوالم ديگر را تسخير كرده و شايد مجال را بر عرضه و ظهور ساير صُور حيات فرهنگي تنگ كرده است. نكته اينجاست كه آيا ميتوان مسلّم گرفت يونانيان در ساحت تفكر فلسفي يگانه و بيرقيب بودهاند و آيا به صرف عدم دسترسي به ديگر مدارك كهن، ميتوان به عدم مشاركت ديگر اقوام در اين سنخ تفكر ـ يعني تفكر فلسفي ـ حكم كرد؟ اين سخن درست است كه يونانيان در نوع نگاه وجودي و طبيعي خود به عالم يگانه بودهاند، اما نوع نگاه به عالم، يگانه و واحد نيست: مصريها، ايرانيها، هنديها و اقوام ساكن در آسياي صغير نيز از اين نوع نگاه بيبهره نبودهاند؛ با اين تفاوت كه در بسط و تفصيل و احياناً انتشار آن همانند يونانيان توفيق نداشتهاند. بنابرين، مسئله اصلي در اينجا، تأمل و كوشش در استنتاج و فهم صورتهايي از تفكر فلسفي نزد اقوام غيريوناني است كه امروز صامت و خاموش است و بايد مجال سخن پيدا كنند و مهمتر از آن فهم اينكه سهم و دين آن صورتها برگردن يونانيها تا چه اندازه بوده است؟
بسياري از مورخان و باستانشناسان و كاوشگران و يونانشناسان معتقدند كه مهمترين خصيصه فرهنگ كهن يوناني در «هاضمه قوي» آنها نهفته بوده؛ بدينصورت كه آنان در جلب و جذب عناصر علمي، فرهنگي و فلسفي عصر خويش توانايي يافتند و سپس همان عناصر مكتسبه از فرهنگهاي مجاور را در هاضمة خود تركيب و تأليف كردند و صورت جديدي به آن بخشيدند. عرصه بديع و نوآورانه در پژوهشهاي تاريخ فلسفه ناظر به شناسايي و كشف همين عناصر است؛ بويژه آنكه بياد آوريم مفهوم «غير» يا «بيگانه» در تكوين هويت اجتماعي عصر كلاسيك يونان، نقشي كليدي برعهده داشته و كمتر ساحتي از دين و سياست و اخلاق و فرهنگ يوناني را ميشناسيم كه نسبت مستقيمي با مفهوم مذكور نداشته باشد.
2. نيك ميدانيم كه واژه «فيلوسوفوس» در اصل بمعناي عشق و دلدادگي به دانش بوده است. تأمل در زمينهها و اسباب شكلگيري اين واژه نيز بسيار روشنگر است؛ اعم از آنكه اين واژه را به فيثاغورس يا به كسان ديگري پس از او نسبت دهند و يا اساساً شخص خاصي را مُبدع آن ندانند. همينقدر روشن است كه اين واژه در مقابل جماعت سوفيست يا شبهسوفيستي كه منكران يا تشكيككنندگان در حصول و تحصيل معرفت بودهاند، پديد آمد. نه در زمان طالس و فيثاغورس و نه حتي در عهد افلاطون و ارسطو، گروه و جماعت خاصي بنام فيلسوفان وجود نداشتند؛ آنها به تحصيل دانش و تأمل عقلاني در امور اقبال ميكردند و از اينجهت درمقابل منكران معرفت يقييني شكل گرفتند. وجود گروه يا گروههايي از دانايان و خردمندان و كاهنان در چين و هند و مصر باستان و براي نمونه، جماعت «مغان» در ايران كه جملگي به صفت فرزانگي و حكمت متّصف شدهاند، حكايت از وجود ريشههاي عميق دانش و دانشمندي، فراتر از مرزهاي يونان كهن دارد. بدينترتيب «فيلوسوفوس» ميتوانست و ميتواند قلمرويي فراتر از حدود جغرافيايي يونان قديم پيدا كند و ممكن است سئوال شود كه آيا ديگر اقوام نيز مانند يونانيان در تفكر نظري عقلاني نسبت به وجود و ـ وجودشناسي و كيهانشناسي ـ كائنات بهرهيي داشتهاند؟ پاسخ به اين پرسش هرچه كه باشد اولاً، مسبوق به گذار از همان مشهورات سابقالذكر است و ثانياً، معطوف به گشايش آفاق جديد عامي است در پژوهشهاي تاريخي با تمركز بر استحصال صور تفكر عقلاني در ميراث آييني، اخلاقي، فرهنگي و هنري اقوام كهن. آفت اين كوشش نو، محال دانستن آن و درنتيجه بسته شدن امكان جستجو و پژوهشهاي بديع در قلمرو تاريخ فلسفه است.
http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23230مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621Aristotelian Golden Mean in Abu Nasr Farabiاعتدال طلايي ارسطو در تحليل ابونصر فارابي110faزهره توازياني201748From among the views propounded in the field of ethics, Aristotle’s theory of golden mean has attracted the greatest attention of Muslim philosophers, including Farabi, who is considered to be the founder of Islamic philosophy. The problem here is whether Farabi himself was merely content with a pure imitation, explanation, and expansion of Aristotle’s theory in designing his ethical system or developed his independent view in the realm of ethics. Through presenting a documented report of Farabi’s views in ethics, the present paper intends to demonstrate that, in spite of Aristotle’s undeniable influence on his thoughts in the development of some of his philosophical principles in the field of ethics, such as considering happiness to be the ultimate goal and resorting to the theory of the mean in explaining virtues and posing Aristotle’s four-fold virtues, Farabi was never content with a mere explanation of Aristotle’s ideas in this regard and, on the contrary, presented his own specific theories. Clearly, Farabi promotes happiness from the level of a purely ethical concept with an individualistic bent to the level of a social concept and considers it to be the foundation of the political systems that are based on virtue. He also enters some purely religious features into this field and clearly explains them. However, his ideas in this regard are not immune to criticism. What places Farabi with regard to his ethical theories in the same line with Aristotelians is the problem of proposing the mean as the criterion for determining moral virtues. Through emphasizing this problem, this paper intends to demonstrate how Farabi has organized his ethical system based on the elements he has borrowed from Aristotle. از مجموع نظرياتي که در علم اخلاق مطرح شدهاند، نظريه اعتدال ارسطويي بيشترين اقبال را در ميان متفکران مسلمان و از جمله فارابي که مؤسس فلسفه اسلامي محسوب ميشود، داشته است. مسئله اين است که آيا فارابي در طراحي نظام اخلاقي خويش به صرف تقليد و بيان و شرح و بسط نظر ارسطو بسنده کرده يا اينکه او نيز خود در زمينه اخلاق صاحب رأي و نظر مستقل بوده است؟ نوشتار حاضر پي آن است تا با ارائه گزارشي مستند از آراء فارابي در حوزه اخلاق نشان دهد که با وجود تأثير انکارناپذير ارسطو بر انديشه او در شکلگيري بعضي از عناصر فکري فارابي در حوزه اخلاق از جمله غايت نهايي دانستن سعادت و تمسک به نظريه حدوسط در فضايل و طرح فضايل چهارگانه مورد عنايت ارسطو، اما او در همة اين مسائل نيز به شرح و بسط اکتفا ننموده و نظريات خاص خود را ارائه نموده است. فارابي بطور مشخص سعادت را از حد يک مفهوم صرف اخلاقي با کاربردي فردي، به حوزه اجتماع و مدينه کشانده و آن را اساس نظامهاي سياسي مبتني بر فضيلت قلمداد نموده است و شاخصهاي کاملاً ديني را در اين حوزه وارد نموده و بخوبي از تبيين آن برآمده است؛ هر چند که انديشه وي در اين زمينه نيز خالي از نقد نميباشد. اما آنچه فارابي را در حوزه اخلاق در جرگه ارسطوئيان قرار ميدهد، مسئله طرح حدوسط در تعيين فضايل اخلاقي و بعنوان يک ضابطه در اين تعيين است که نوشتار حاضر با تکيه بر اين مسئله ميخواهد نشان دهد که چگونه فارابي نظام اخلاقي خويش را با عناصر برگرفته از سنت ارسطويي سامان داده است و نتايج اين تلاشها در حد مقدور در اين مقاله به تصوير کشيده شده است که حاصل آن اثبات ادعاي مذکور ميباشد.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23231مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621Theorem of Eternal Recurrence in Suhrawardi’s Philosophy and Poincaré’s Physics آموزه بازگشت جاودانه در فلسفه سهروردي و فيزيك پوانكاره110faمهدي عظيمي201748“Eternal recurrence” is an old theorem in the history of philosophy stating that any event in the world will recur in future in a self-similar form an infinite number of times as it has recurred an infinite number of times previously. Suhrawardi discusses this theorem in his Hikmat al-ishraq and al-Mashari‘ wa al-mutarihat and adduces some arguments in order to demonstrate it.
In his T‘aliqat written on Qutb al-Din Shirazi’s commentary on Hikmat al-ishraq, Mulla Sadra evaluates Suhrawardi’s argument and deems them unfounded. However, the falsity of the argument does not indicate the falsity of the claim, particularly, because we have Poincaré’s “proposition of recurrence” before us demonstrating that, in any system, the initial states of all component parts of a whole will recur after the passage of a sufficiently long time. This idea necessitates the demonstration of the theorem of “eternal recurrence”. Nevertheless, one must ask how long this sufficiently “long time” is. Based on the calculations of Chandrasekhar, for a spherical volume of air with a radius of one centimeter at a standard point of temperature and pressure, with one percent of fluctuation in density around the mean, this time is equal to 3 trillion years! Therefore, the time of the recurrence of the whole universe is so long that the life of its components will come to an end long before that time. This will make the recurrence of the universe impossible. Therefore, this paper concludes that the theorem of “eternal recurrence”, which Suhrawardi also believes in, is essentially possible but practically impossible.
«بازگشت جاودانه» آموزهيي ديرينه در تاريخ فلسفه است که ميگويد هر رخدادي در جهانْ درست به همان شيوهيي که در گذشته بينهايت بار به وقوع پيوسته، در آينده نيز با همة جزئياتش بينهايت بار تکرار خواهد شد. سهروردي اين آموزه را در حکمةالاشراق و نيز در المشارع و المطارحات بميان ميآورد و براي اثبات آن برهانهايي را پيش مينهد. ملاصدرا در تعليقات خود بر شرح حکمةالاشراق قطبالدين شيرازي به سنجش برهانهاي سهروردي پرداخته و آنها را نافرجام ميشمارد، ولي بطلان دليل، دليل بطلانِ مدّعا نيست؛ بويژه که ما «قضيه تکرارِ» پوانکاره را در دست داريم که اثبات ميکند در هر نظام (مجموعه يا سيستم)ي، موقعيت نخستين همه اجزاء پس از گذشت زماني به اندازة کافي طولاني تکرار خواهد شد و اين مستلزم اثبات آموزة «بازگشت جاودانه» است. با اينهمه، بايد پرسيد که اين «زمان به اندازة کافي طولاني» چقدر است؟ برپايه محاسبات چاندراسِکار، اين زمان براي يک حجم کروي از هوا با شعاع يک سانتيمتر که دما و فشار استاندارد و يک درصد نوسانْ حول مقدار ميانگين چگالي داشته باشد، چيزي نزديک به سه تريليون هزاره است! بنابرين، زمان تکرار براي کل کيهان چندان طولاني است که عمر اجزاء آن، بسي پيش از فرارسيدن آن زمان، به پايان خواهد رسيد و اين امر تکرار کيهاني را وقوعاً محال ميسازد. بدينسان، برآيند جستار فرارو اين است که آموزة «بازگشت جاودانه» که سهروردي نيز بدان باور دارد، ممکن ذاتي و محال وقوعي است.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23232مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621School of Vedanta and Non-Dualism مكتب ودانتا و وحدتگرايي110faعلينقي باقرشاهي201748Vedanta is the most original Indian philosophical school which has borrowed its basic principles from Upanishads and emphasizes non-dualism. Indian historians have divided the history of this school into three periods: Pre-Shankara, Shankara, and Post-Shankara. In the first period, some figures such as Badarayana and Gaudapada emerged and laid the foundation for Vedanta philosophy. In the second period, Shankara expanded this school and played a significant role in spreading and disseminating it. During the third period, Ramanuja presented a different interpretation of non-dualism and the notion of Ultimate Reality based on his own critical views and pushed the borderlines of this school even further. Generally speaking, each of the founders and interpreters of Vedanta philosophy explained and expanded this school based on their own philosophical tastes and views and tried to enrich it more than ever before. However, the important point here is that all of them were unanimous regarding the notion of non-dualism. Of course, they had some serious disagreements concerning certain issues, which can also be seen among their advocates. Some of the contemporary Indian thinkers, such as Rabindranath Tagore tried to reconcile their ideas with each other in some way. Vedanta has also influenced contemporary Indian philosophers and artists to such a great extent that their worldview has been completely affected by this school. In the present paper, the writer traces the historical development of the school of Vedanta and explores its relationship with non-dualism.مکتب ودانتا اصيلترين جريان فکري و فلسفي هندي است که اصول فکري خود را از اوپانيشادها گرفته و بر وحدتگرايي و يکتاپرستي تأکيد دارد. مورخان هندي، تاريخ اين مکتب را به سه دورة ماقبل شانکارا، دوره شانکارا و دوره پساشانکارا تقسيم ميکنند. در دوره اول، شخصيتهايي مانند بادرايانا و گوداپادا ظاهر شدند و حکمت ودانتا را پايهريزي کردند. در دوره دوم شانکارا به بسط اين حکمت پرداخت و سهم زيادي درگسترش و اشاعه آن داشت. در دوره سوم نيز رامانوجا با نظريات انتقادي خود قرائت متفاوتي از وحدتگرايي و مفهوم حقيقت نهايي ارائه کرد و دامنه اين مکتب را گسترش داد. بطورکلي بانيان و مفسران حکمت ودانتا در هر دوره برحسب ذوق و سليقة فکري خود به شرح و بسط اين مکتب پرداختند و باعث غنيتر شدن آن شدند. آنچه اهميت دارد اين است که همه آنها در يکتاپرستي و وحدتگرايي اتفاق نظر داشتند، هرچند دربارة بعضي از مباحث ميان برخي از ايشان اختلافنظر جدي وجود داشت و اين اختلاف درميان پيروان آنها نيز مطرح بود. در ميان متفکران معاصر هند برخي مانند رابيندرانات تاگور کوشيدند سازشي ميان آنها ايجاد کنند. نفوذ مکتب ودانتا در ميان متفکران و هنرمندان معاصر هندي نيز عميق بوده است؛ بطوريکه جهانبيني آنها کاملاً تحتتأثير اين مکتب بوده است. در نوشتار حاضر سير تاريخي اين مکتب و نسبت آن با وحدتگرايي مورد بررسي قرار ميگيرد.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23233مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621Background of the Cartesian Distinction in Islamic Philosophy and Kalamپيشينه تمايز دكارتي در فلسفه و كلام اسلامي110faمهدي اسدي201748This paper intends to demonstrate that the traces of the epistemological criterion for Cartesian distinction existed previously in Islamic philosophy and kalam. Hence, the writer initially refers to Descartes’ views and follows their traces in the ideas of early Muslim scholars. Then he refers to the views of some Muslim thinkers such as Fakhr al-Din Razi, ‘Allamah Hilli, Taftazani, and Mulla Sadra, who were already involved in this discussion more than others and propounded more solid and plausible theories in this regard. They have sometimes reviewed the same informed theories critically before some of the critiques of Descartes. In this way, the author reveals that Islamic thinkers’ interpretation of the Cartesian distinction is closer to Hume’s more solid interpretation of this notion than to that of Descartes himself. Hume states that clarity and distinction result in possible existence rather than the very existence of the researchers. اين نوشتار درصدد است نشان دهد رگههاي ملاک بسيار مهم معرفتشناختي تمايز دکارتي پيشتر در فلسفه و کلام اسلامي وجود داشته است. به اين منظور نخست به ديدگاههاي دکارت اشاره ميشود تا نزد انديشمندان مسلمان پيشينهيي بر آنها بيابيم. سپس به متفکراني چون فخر رازي، علامه حلي، تفتازاني، ملاصدرا و ... اشاره ميگردد که بيشتر درگير اين بحث بودهاند و نسخههاي قويتر و قابلدفاعتري پيشکشيدهاند و گاه، پيشتر از برخي نقادان دکارت، به همين تقريرهاي قوي نيز نقادانه نگريستهاند. بدينسان نشان خواهيم داد در واقع تقرير آنها به تقرير قويتر هيوم که ميگويد وضوح و تمايز وجود امکاني را نتيجه ميدهد نه وجود محقق را، نزديکتر است تا خود دکارت.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23234مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621Place of Justice in Plato and Farabi’s Utopiaجايگاه عدالت در اتوپياي افلاطون و مدينه فاضله فارابي110faدکتر حسینکلباسی اشتریپرويز حاجيزاده201748Justice is the key term by which Farabi has managed to explicate the foundations of the genetic system of the world. Moreover, based on the same concept and following Plato, he has entered it into the structure of utopia and justified the system of individual ethics accordingly. Here, the writers maintain that it is only through matching the system of divine legislation to creation and using it as a model in establishing individual and social relationships that Man can attain happiness, which is the ultimate end of Plato and Farabi’s utopia. «عدالت» آن مفهوم کليدي است که فارابي توانسته است بوسيلة آن مبناي نظام تکويني عالم را تشريح نمايد. در ضمن با همين مفهوم و به تأسي از افلاطون آن را در ساختار مدينه آرماني وارد ساخته و نظام اخلاق فردي را براساس آن، توجيه نموده است. تنها در انطباق نظام تشريع با تکوين و الگوسازي آن در روابط فردي و اجتماعي است که انسان ميتواند به سعادت که غايت قصواي افلاطون و فارابي است، دست يابد.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23235مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621A Study of Heidegger’s Interpretation of Dialectic in Plato’s Dialog of the Sophist بررسي تفسير هايدگر از ديالكتيك افلاطون در «درسگفتار سوفسطايي افلاطون»110faصديقه موسيزاده نعلبند201748The term dialectic has a Greek root and enjoys a historical background as long as that of philosophy itself. This term has been employed by most philosophers at all times and has undergone some changes in terms of meaning in line with the differences in the views of different philosophers. The present paper aims to recount, examine, and evaluate Heidegger’s interpretation of the word “dialectic” as used by Plato.
Heidegger’s interpretation of Plato’s dialectic is other than the common interpretations provided by most interpreters. While examining the interpretations given by the philosophers preceding him, Heidegger enters a dialog with them and believes that he has observed the norms of justice in this dialog while granting some freshness and beauty to their interpretations through employing a specific composing style and arrangement of ideas. At the same time, he has remained loyal to the interpreted text. In fact, while having a dialog with philosophers (particularly, Plato and Aristotle) and interpreting their views, Heidegger tries to remain objective and portray a new and unprecedented picture of their thoughts. In this paper, the writers have evaluated Heidegger’s loyalty to the thoughts of his intended philosopher (Plato) and, while exploring Platonic dialectic in the light of Heidegger’s philosophy, review the latter’s interpretation of this particular idea.
اصطلاح ديالکتيک داراي ريشة يوناني است و از قدمتي تقريباً به اندازة خود فلسفه برخوردار است. اين واژه در طول تاريخ نزد اکثر فلاسفه مطرح بوده و بموازات تفاوت ديدگاههاي آنها، از لحاظ معنايي دچار تحول گرديده است. نوشتار حاضر درصدد است تفسير هايدگر از معناي آن نزد افلاطون را گزارش نمايد و به بررسي و ارزيابي تفسير او بپردازد.
نوع تفسير هايدگر از ديالکتيک افلاطون متفاوت از تفسيرهاي متداولي است که نزد اکثر مفسران بچشم ميخورد. وي در ضمن تفسير فلاسفه پيش از خود، از درِ گفتگو با آنها درمي آيد و بر اين عقيده است که در اين گفتگو جانب انصاف را نگه داشته و در عين اينکه از طريق شيوة نگارش و چيدمان بخصوص مطالب به آنها تازگي و جذابيت ميبخشد، در عين حال به متن مورد تفسير نيز وفادار است. در حقيقت هايدگر در ضمن تفسير و گفتگو با فلاسفه (بخصوص افلاطون و ارسطو) درصدد است از آنها آشنايي زدايي کرده و تصويري نو و بي بديل ترسيم نمايد. در نوشتار حاضر ميزان وفاداري هايدگر به انديشة فيلسوف مورد تفسيرش (در اينجا افلاطون) ارزيابي شده و ضمن تماشاي ديالکتيک افلاطون در پرتو انديشة هايدگر به بررسي و بازبيني اين نگرش خاص هايدگر پرداخته ميشود.
http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23236مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوریتاریخ فلسفه2008-9589512014621The Meaning and Object of Intellectual Intuition in Ibn Sina’s Oriental Ethics معنا و متعلق شهود عقلي در طرح اخلاق مشرقي ابنسينا110faميرسعيد موسويكريمي؛ علياكبر عبدلآباديمحمدهاني جعفريان201748The present paper presents a definition for “intellectual intuition” in Ibn Sina’s Oriental epistemology as referred to in his Rasa’il mashriqi. Accordingly, in the first part, the writers initially explore the different meanings of intuition. Then, through an analysis of Ibn Sina’s epistemological system, under titles such as “A Study of Different Stages of Acquiring Knowledge” and “A Study of Various Stages of Conjecture”, they try to explain Ibn Sina’s specific definition of intellectual intuition. Finally, by comparing his definition with other ones, they pinpoint their differences and similarities and refer to his all-inclusive definition of intellectual intuition. In the second part, through investigating the specific features of Ibn Sina’s definition of this concept, the writers introduce the objects of intellectual intuition, the good and evil moral attributes of the soul, the evident ethical propositions, and the particular ethical acts. نوشتار حاضر تعريفي از «شهود عقلي» بعنوان طرح معرفتشناسي اخلاقي ابنسينا در رسائل مشرقي ارائه ميدهد. به اين منظور، ابتدا معاني مختلف «شهود» مورد بررسي قرار ميگيرد و سپس، با تحليل نظام معرفتشناختي ابنسينا ذيل عناويني چون «بررسي مراحل کسب معرفت» و «بررسي مراتب گوناگون حدس» سعي ميشود تا بطور خاص مراد ابنسينا از شهود عقلي بيان گرديده و درنهايت با تطبيق تعريف وي از «شهود» با تعاريف موجود، تشابه و تفاوتهاي تعريف وي با ديگر انواع تعريفهاي موجود از «شهود» سنجيده شده و به تعريف جامع و مانع وي از شهود عقلي اشاره گردد. در قسمت دوم نيز با بررسي ويژگيهاي تعريف ابنسينا از شهود عقلي، متعلقات شهود عقلي، صفات خوب و بد اخلاقي نفس، قضاياي اخلاقي بديهي و کارهاي جزئي اخلاقي معرفي خواهند شد.http://hop.mullasadra.org/ar/Article/Download/23237